> "شود بنده ی بی هنر شهریار" -(درد نامه ی فردوسی بزرگ) :: هفت چین

هفت چین

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟ چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟ چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟

هفت چین

* این تارنما بیشتر به مطالب آموزشی - علمی می پردازد*
***

"کنون ای خردمند وصف خرد / بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد / که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد / ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای / خرد دست گیرد به هر دو سرای ....

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان /کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان "


>
کلمات کلیدی

آشنایی کوتاهی با ویژگی های شخصیتی

ریشه های تاریخی ضرب المثل های فارسی

"تیپ چهار"انیاگرام

سه"انیاگرام

"تیپ

"تیپ دو"انیاگرام

گونه های مختلف شخصیتی "تیپ یک انیاگرام

"تیپ یک "انیاگرام

کلیات انیاگرام و عناوین نه گانه گونه های شخصیتی انسان ها

(شخصیت شناسی با روش انیاگرام)

جایگزین های تلگرام را بهتر بشناسید!

بهترین مرورگرهای اینترنت در سال 2017

هفت چین

چگونه یک کامپیوتر را با کامپیوتر خود مدیریت کنیم

چگونه متوجه شویم که کامپیوتر ما کنترل و جاسوسی می شود ؟

شناسایی مودم های وای فای هک شده

روش

میکروتیک چیست و چه قابلیت هایی دارد؟

سرعت و اطمینان با هارد دیسک SSD؛ مزایا و معایب SSD

۶ روش موثر که عمر باتری لپ‌تاپ شما را زیاد می‌کند

با یک کلیک دسکتاپ خود را قفل کنید

رهبری آموزشی و مدیریت تاثیر گذار در مدارس

یک آموزش و پرورش کارآمد و تاثیر گذار چه ویژگی های باید داشته باشد ؟

چگونه نو جوانان را مسئولیت پذیر کنیم

مسئولیت پذیری وتاثیر مثبت آن برزندگی فردی و وظایف اجتمایی

راز موفقیت آموزش و پرورش ژاپن

نقش آموزش و پرورش در ایجاد احترام به خرد جمعی ت(فکر مشارکتی)

راه حل مشکل وای فای Limited در ویندوز ۸ چیست؟

نکات مهم در زمینه ارزشیابی توصیفی در مقطع ابتدائی

نگاهی به تفاوت‌های ویندوز ۳۲ و ۶۴ بیتی

آخرین نظرات
  • ۱۸ آبان ۹۵، ۲۱:۴۷ - http://creditospersonales.tech/prestamos-hipotecarios-para-refaccion-de-vivienda.html
    was für eine schöne ...

شاهنامه رو به پایان است و آخرین برگ هایش با خون دل استاد سخن در می آمیزد و از تفت جگر سوزانش شعله می گیرد.

اینک که فرجام کار شاهنامه فرارسیده ؛ عرصه ی زندگی برآن حکیم فرزانه تنگ تر شده است. از یک سو فرزند دلبندی که سی سال و اندی است  با وی زیسته و آرمیده است و دوران اقتدار جوانی اش را با روزگارناتوانی پیری پیوند نهاده است؛ در شرف جدا شدن از اوست و از طرف دیگر شاعر بیدار دل که عمر گرانمایه و نقدینگی خویش را بر سر سرایش این نهال مینوی از کف داده، اینک تابدار و آشفته ی پایان کار است.   

او نیک می بیند که دم به دم  به انتها نزدیک می شود در حالی که هنوز خارخار نگفته های بسیاری درون خسته اش را سخت میآزارد. پس سهم خودش در این میان چیست؟ چه ترفندی باید تا واپسین واگویه هایش غم ناک ترین دغدغه هایش را برآفتاب اندازد؟

درست است که او در جای جای شاهنامه رد پای محکم خویش را برجای نهاده است؛ اما هنوز چشم داشت این اثر سترگ برهمت شاعر است تا با فتح چکاد مقصود، کمال و تمامیتش را به وی ارزانی دارد.سخن آخر باقی است و اتمام حجت نهایی هنوز در سرای سینه ی شاعر سنگینی می کند.

اگر تا کنون کهنه کلام های کهن را با تارو پود جان تنیده است، اگر شرح شاهکارها و شادخواری قومش را با خمیره ی عشق، سرشته است، اگر از جنگ و بیدادشان نالیده و با صلح و آشتی اشان آرمیده است، تنها از آن روست که مجد و عظمت گذشته ی ایران را به ایشان بنمایاند و درفش کاویانی این یادگار شوکت و فخر ملی را باردیگر در برابر دیدگانشان به اهتزاز در آورد تا شاید این فر و شکوه، غرور مینایی هزارتکه شده اشان را با شیره ی جان وی شیرازه زند؛ از زمینشان برکشد و دوباره قامت شکسته از بار مصیبتشان را استوار گرداند.

او نیک می داند که این ضربه از همیشه کاری تر است. هیچ کدام از آفات پیشین را آن خطر نبود که در سد محکم بزرگ منشی و ن‍ژادگی مردمش رخنه ایجاد کند.اما اینک جراحت ریمن خودباختگی در برابر اعراب و وانهادن فرهنگ و تمدن پرمایه ی خودی به بی تمدنی دشمن، می رود تا این اقلیم پاک و اهورایی را به خاکی سوخته و بی حاصل بدل کند. اینک این احساس کمینگی و گم گشتگی است که سایه ی شومش را برسرملت ایران گسترده است و هرروز بیش از پیش نحوست و بدفرجامی اش را بر پهنه ی آسمان ایرانشهر می پراکند.

آل سامان که تنها امید شاعر فرزانه بودند، به دست مشتی « پرستارزاده ی بی هنر»  از میان می روند و بدین ترتیب آمال عالی شاعر را به باد فتنه می سپارند و اورا پریشان تر از پیش به جایی می رسانند که آرزو کند:

مرا کاشکی این خرد نیستی         گراندیشه ی نیک و بد نیستی

(فردوسی،1374: 1346)

به راستی آیا تنها روی کار آمدن غلام بچه ای چون محمود کافی نبود تا آن حکیم روشن ضمیر دردمند و آشفته حال آرزوی جنون کند هنگامی که آشکارا می بیند:

زپیمان بگردند و از راستی           گرامــی شود کــژی و کاســتی

پیاده شود مردم جنگجوی               سوارآن که لاف آورد گفتگوی

(همان: 1345)

از ترک زاده ای بی اصل و نسب که نوخواسته است و تازه به تاج و گاه رسیده و منشور سلطنت جبارانه اش را بر سرزمین ایران از دست خلیفه ی عرب ستانده، چه جای شگفتی و تعجب است اگر قدر گوهری یکتا چون فردوسی را نمی داند و نباید که بداند چرا که وقتی :

شود بنده ی بی هنر شهریار           نژاد و بزرگی نیاید به کار

(همان)

او آن چنان سرگرم زد و بندهای سیاسی و دین ورزی های دروغین خویش است که مجالی برای پرداختن به اشعاری که به گفته ی خود وی « مردی از و همی زاید» (نظامی عروضی،1375: 65) نمی یابد. او یا دایم در حال غزو ولشکرکشی است و یا خوش آمد خلیفه را « انگشت در کرده و در همه جهان قرمطی می جوید1 » او از تبار همان کسانی است که:

زیان کسان از پی سود خویش                 بجویند و دین اندر آرند پیش

(همان: 1346)

و اگر جاسوس گماری های پسرش برای او و زیرنظر گرفتن عشرت جویی های پسر2 فرصتی به وی می بخشید؛ حتما نرد عشق را با زلفین ایاز می باخت و مست یاوه های عنصری می شد و صد البته به شعر و شاعری که همواره حقارت وی را به رخش می کشید کاری نداشت.

به راستی چه سرنوشتی داشته است حکیم که تا همتی چنین عظیم در می بندد و آهنگ به نظم کشیدن شاهنامه را می کند تا با سرایش آن تأثیری شگرف تر از رودکی بر پادشاهان سامانی گذاشته و از نواختشان بهره مند گردد؛ روزگار شعبده باز ورق را بر می گرداند و شاعر از زبان رستم فرخ زاد می نالد:

 

که تا من شدم پهلوان از میان   چنین تیره شد بخت ساسانیان

(همان)

اگر چه همت و آرمان این بزرگ زاده برتر از آن بوده است که شاهنامه را به سبب نواخت شاهان بسراید؛ اما کدامین هنرمند صاحبدلی است که از تشویق و ترغیب دیگران بی نیاز باشد. محال است یک اثر بزرگ هنری بی وجود خریداری هنرشناس، موجودیت پیدا کند.

اگر چه اثر گرانسنگ وی در همان روزگار خویش، مقبولیت عام و خاص می یابد و دیگران اوراق شاهنامه را چون ورق زر می برند و در برابر چشمان خود شاعر نسخه برداری می کنند؛ اما تنها به به و چه چه ایشان است که نصیب وی می شود و از همین رو دلگیرانه زمزمه می کند:

بـــزرگان و بادانــش آزادگان                  نبشتــند یکســر همــه رایگان

نشسته نظــاره مــن از دورشان             توگفتی بـدم پیش مــزدورشان

جزاحسنت از ایشان نبد بهره ام              بکفت اندر احسنتشان زهره ام

(همان: 1366)

اما با همه ی این اقبال و پذیرش از سوی مردم، باز هم اثر تمامیت خویش را می خواهد و شاعر که بیش از هرکس به عظمت کار خود آگاه است، در می یابد که حرف آخر را نیز باید بزند. مگر نه این که او هنرمند است و هنرمند باید فرزند زمان خویش باشد. او باید گاه پر مخاطره ی عمر را در یابد. او نابغه ایست که مادر زمان تنها یک بار چون اویی را به دنیا هدیه می دهد. پس چگونه می توان انتظار داشت که وی عمر و جوانی خویش را تنها برسر بازگویی اخبار گذشتگان صرف کرده باشد. چگونه می توان تصور کرد حکیمی دانا چون او از فرصتی چنین مغتنم در جهت طرح اندیشه های والایش استفاده نکند و آن شور و جوششی را که باید در سر مردمش نیندازد.

رواج فراوان شاهنامه در « جامعه ی ایرانی گویای آن است که فردوسی از یک سو نسبت به مواریث   دیرینه ی جامعه وفادار ماند و از داستان های کهن مردم انحراف نجست و از سوی دیگر صرفا به نظم داستان های پراکنده اکتفا نورزید؛ بلکه مطابق منظور خود که انگیختن مردم ایران به بازیافتن استقلال و عظمت از کف رفته بود، داستان ها را مبتکرانه به یکدیگر پیوست » (آریان پور،1354: 155) و به این ترتیب وی به یاری سنت های حماسی ایران مایه ی امید جامعه ی ایرانی می شود و به انگیزه ی ایشان در براندازی اعراب مدد می رساند.

در چنین هنگامه ای است که او باید بنشیند و حال و آینده را از چشم انداز گذشته بنگرد و چه بهتر که این آینده نگری را از زبان مردی بازگو کند که:

رستــم بـدش نام و بیدار بود              خردمند و گرد و جهاندار بود

ستاره شمر بود و بسیار هوش             به گفتار موبـد نهاده دو گوش

(همان: 1343)

اما این رستم همان قدر که زبان گویای فردوسی است و بر ذهن و ضمیر او آگاه؛ زبان مردم ایران نیز هست.  

مگر نه این که شماری از این مردم همان کسانی بودند که دل در هجوم اعراب بستند و سروری خویش را در سایه ی سیادت ایشان دیدند و دریغ و درد که تاریخ گواهی می دهد: « سعد که یک چند بر در مدائن مانده بود، ملول گشت. شبانه قومی از ایرانیان نزد وی آمدند و اشارت کردند که هرچه زودتر به مدائن در آید و گفتند که اگر دیر جنبد یزدگرد دیگر چیزی در آن جا باقی نخواهد گذاشت. او را به موضعی از دجله راه نمودند که آب آن اندک بود و سپاه عرب را گذشتن از آن آسان دست می داد . این دعوت که از جانب جمعی ایرانی روی داد، سعد را دلیر نمود.» (زرین کوب، 1378: 68) اگر رستم فرخ زاد اینک خود را به سبب تعرض و بی حرمتی به شاه ایران3، گرفتار عذاب و محاصره ی سعد می بیند، مردم ایران نیز به همان نسبت به آسیب و بلایی اهریمنی دچار شده اند که خودشان هم دربروز آن بی تقصیر نبوده اند و از این روست که سخن رستم فرخ زاد زبان گویای ایرانیان نیز هست که:

گناهکار تر در زمانه منم                 ازیــرا گرفتـــار آهرمــنم

(همان: 1344)

آیا بار دیگر حوادث تکرار شده اند؟ مگر نه این که مردم ایران، روزگاری دور هم از اطاعت جمشید ایرانی روی برتافتند و دست یاری به سوی ضحاک تازی درازکردند و به جای آن که خود درتغییر نابسامانی های دوران خویش بکوشند، دروازه های شهر را بر بیگانه ای اژدها خو که حتی به پدر خویش مرگ ارزانی داشته بود، گشودند و وجود ناپاکش را بر تخت پاک جمشید نشاندند.

چه شباهتی دارد دوران تسلط ضحاک تازی با روزگار سیطره ی اعراب به ایران در بیان فردوسی! :

چو ضحاک شد بر جهان شهریار                    بر او سالیان انــجمن شد هزار

نهــان گشــت کـــردار فرزانگان                   پراگنــده شد کـام دیــوانگان

هنـــر خوار شد جادویی ارجمند                    نهـــان راســـتی آشکارا گزند

شده بربــدی دست دیــوان دراز                    به نیکی نرفتی سخن جز به راز

( همان: 17)

ودر پیش بینی رستم فرخ زاد روزگار ایرانیان به هنگام حکمرانی اعراب، این چنین تصویر می شود:

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر              زاخـــتر همـه تازیان راست بهر

برنــجد یکی دیگری بــرخورد                     به داد و به ببخشش همی ننگرد

زپیمــان بگـردند و از راستـــی                   گرامـــی شـود کژی و کاستی

نهـــان بـــدتر از آشــکارا شود                   دل شاهــشان سنگ خارا شود

(همان: 1345)

این گونه است که حکیم فردوسی به مخاطبینش یادآوری می کند هرگاه مردم ایران به بیگانگان در برقرای صلح و آرامش در سرزمینشان دل بستند و همت و تدبر خویش را در ساماندهی به امور کشور نادیده انگاشتند؛ چنین در گرداب بلا گرفتار آمدند4.او مدبرانه با تارهایی نامرئی دوران درخشان جمشید و سیاه روزگاری عصر ضحاک را با شکوه ساسانیان و تیره بختی مردم در دوره ی اعراب به هم پیوند می زند و به ایشان غیر مستقیم پند می دهد؛ همان گونه که ایرانیان با گرد آمدن زیر درفش کاویانی بر ضحاک تازی شوریدند و در بندش کشیدند؛ اینک نیز می توانند گام های مؤثری در پس راندن سلطه ی اعراب بردارند و این چنین است که این رادمرد اندیشه ورز نهان یاب، خود با کتاب گرانسنگش، کاری ترین ضربات را برپیکر سلطه ی فرهنگی اعراب وارد می آورد و کام زیاده خواهشان را با شرنگ شیرین شعرهای شورانگیزش، تا ابد تلخ می گرداند.

وی در داستان رستم فرخ زاد نه تنها از دریچه ی گذشته، اکنونِ ایرانیان را به ایشان می نمایاند، بلکه با این نمایش، هجو نامه ی مشهور خود را نیز به شکل تلویحی در پایان کتاب می گنجاند. گویا هجو نامه ای که نظامی عروضی شرح آن را در چهار مقاله ی خویش آورده است؛ در این داستان درج گردیده است. و بدینسان محمود غزنوی نانژاده که منشور سلطنت از دست اعراب ستانده است؛ روسیاه همیشگی تاریخ    می شود. در واقع آن چه رستم فرخ زاد پیشگویی می کند در دوران محمود غزنوی تبلور می یابد و این روزگار غریب چه قدر برای ما نیز بوی آشنا می دهد:

چـو با تــخت منبــر برابر کنند                  همــه نام بوبــکر و عمـر کننــد

تبــه گردد این رنـج های دراز                  نـــشیبی درازســــت پیـش فـراز

نه تخت ونه دیهیم بینی نه شهر            زاخـــــتر همه تازیان راست بهـر

بپوشد از ایشان گــروهی سـیاه            زدیبــا نهنـــد از بـــر ســـرکــلاه

کشــاورز جنگی شود بی هـنر               نـــژاد و هنـــر کـــم تر آید به بر

رباید همی این ازآن آن ازاین                 زنفـــرین نداننـــد بـــاز آفـــرین

بدانــدیش گردد پــدر بر پسر                 پســـر بر پدر هم چنین چــاره گر

شود بنده ی بی هــنر شهــریار            نــژاد و بـــزرگی نیــــاید بـه کـار

به گیتی کسی را نمــــاند وفــا            روان و زبــــان ها شـــود پــــرجفا

از ایران و از ترک و از تــازیان                 نژادی پـــدید آیـــد انـــــدر میـان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود            سخــــن ها به کــــردار بـازی بـود

همـــه گنــج ها زیر دامــن نهند           بکوشند و کشور به دشمـــن دهنـد

چنان فاش گردد غم ورنج وشور           که شــــادی به هنــگام بهــرام گور

پدر با پــسر کیـــن سیـــم آورد            خورش کشک وپوشش گلیم آورد

زیان کســان از پی سـود خویش          بـــجویند و دیـــن انـدر آرنـد پیش

نباشـــد بهــــار و زمستان پـدید           نیــــارند هنــــگام رامــــش نــــبید

چو بسیـار از این داستان بـگذرد          کســـی ســـــوی آزادگــــی ننگرد

بــریزنــد خون از پــی خـواسته           شــــود روزگــــار مهــــان کـاسـته

دل من پرازخون شد و روی زرد           دهــن خشک و لب ها شده لاژورد

چنین بی وفا گشت گردان سپهر        دژم گشـــــت و از مـــا ببـرید مهــر

(همان:1346)


 

پی نوشت ها:

1-  بیهقی در داستان ذکر بردار کردن حسنک از زبان محمود غزنوی آورده است«به این خلیفه ی خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان وقرمطی می جویم و آن چه یافته آید و درست گردد، بردار می کشند...» (بیهقی، 1381: 230)  

2-  در خصوص جاسوس گماردن پدر بر پسر و پسر بر پدر بیهقی آورده است « و امیر محمود هرچندمشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته تا بیرون بودی با ندیمان و انفاسش می شمردی و انها( خبر دادن) می کردی؛ مقرر بود که آن مشرف در خلوت جای ها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان که بر آن چه واقف گشتندی باز نمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی....وچنان که پدر بروی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه که هرچه رفتی باز نمودندی...»(بیهقی، همان: 173)

3- هنگامی که آذر میدخت دختر خسرو پرویز تاج برسرگذاشت« بنا بر قول طبری یکی از سپهبدان موسوم به فرخ هرمزد مدعی سلطنت شدو ملکه را به زنی خواست؛ چون آذر میدخت نمی نوانست علنا مخالفت کند، در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد. آن گاه پسر فرخ هرمزد که رستهم نام داشت، با سپاه خودپیش راند و پایتخت را گرفته، آذر میدخت را خلع و کور کرد.»( کریستن سن،131375: 647)  

4- این استمداد از بیگانگان به جز دوره ی جمشید در دوره ی کیکاوس نیز روی می دهد؛ هنگامی که کیکاوس در هاماوران اسیر می شود« یکی که او را زینگاو خوانندکه زهر به چشم داشت از تازیان به شاهی ایرانشهر آمد. به هرکه به بدچشمی نگریست کشته شد. ایرانیان افراسیاب را به خواهش خواستند تا آمد و آن زینگاو را کشت و خود شاهی ایرانشهر کرد.بس مردم از ایرانشهر برد وبه ترکستان نشاست. ایرانشهر را ویران کرد و بیاشفت تا رستم از سیستان سپاه آراست و هاماورانیان را گرفت، کاوس و دیگر ایرانیان را از بند گشود. با افراسیاب به اوله ی رودبار که سپاهان خوانند کارزاری نو کرد. از آن جا وی را شکست داد . پس کارزار دیگر با وی کرد تا وی را بسپوخت به ترکستان افکند، ایرانشهر را از نو آبادان کرد.»               ( بهار، 1375: 185)

 

 

منابع

1-      آریان پور، امیر حسین، جامعه شناسی هنر، دانشکده ی هنرهای زیبا- دانشگاه تهران، 1354

2-      بهار، مهرداد، پژوهشی در اساطیر ایران، آگاه، تهران، 1375

3-      بیهقی، ابوالفضل، تاریخ بیهقی، به کوشش خلیل خطیب رهبر، مهتاب، چاپ هشتم، تهران 1381 

4-      زرین کوب، عبدالحسین، دو قرن سکوت، سخن،چاپ نهم، تهران1378

5-      فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه،قطره، تهران1374

6-      کریستن سن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی، دنیای کتاب،چاپ هشتم، تهران1375

7-      نظامی عروضی سمرقندی، چهار مقاله، تصحیح علامه محمد قزوینی، جامی،تهران 1375 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
l>