جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۰۷ ق.ظ
درآمدی بر شناخت اندیشهها و آیینها در شاهنامه، آیین و فرهنگ رازآمیز مهر؛
دکتر میرجلالالدین کزازی |
از دیدی میتوان گفت که زیرساخت و زمینه بنیادین فرهنگ ایرانی را در همه دورهها، آیین و فرهنگ مهرپرستی، ساخته است و هر چه بیشتر در این زمینه بکاویم و بپژوهیم بیشتر در این باور، استواری مییابیم. فرهنگ ایران باستان به گستردگی در چیرگی بنیادها و ارزشهای ایران مهری است. در فرهنگ ایران پس از اسلام نیز نشانههای بسیار از آیین مهر را بازمیتوانیم یافت، به ویژه در دبستانهای نهانگرایی و آیینهای درویشی. من به کوتاهی به یکی از این زمینهها اشاره میکنم ما میدانیم که ادب صوفیانه ما آکنده از ستایش باده است؛ ستایش باده در این گونه از ادب تا بدانجاست که صوفیان ما خود را بادهپرست خواندهاند؛ تو گویی که کیش آنها کیش ستایش باده بوده است. چرا فرزانگان خداشناس، خدای مردانی بزرگ چون مولوی، عطار و سنایی، آن همه به شور و شیفتگی در ستایش باده سخن گفتهاند و در زبان رمزآلود خود باده را، به شیوهای نمادین، نشان لحظههای بیخویشتنی و پیوند با خداوند شمردهاند؟ بدان سان که بادهپرستی، در اندیشههای صوفیانه، کمابیش برابر میافتد با خداپرستی؛ بیگمان خاستگاه این اندیشه، فرهنگ باستان است. اگر ما در درازنای تاریخ بپژوهیم، میبینیم که این سنت، این بنیاد باورشناختی، مرده ریگی است که از مهریان باستان به یادگار مانده است. همین ارزش فرهنگی از آیین مهر روزگاری به باختر زمین و به فرهنگ ترسایی راه برده است؛ و مایه شگفتی نیست اگر ما میبینیم که در نزد ترسایان هم، باده ارزش رازآمیز و آیینی دارد و سپند و ارجمند است؛ تا بدانجا که به باده، ترسایان را خجسته میدارند و تبرک میکنند؛ و از زبان عیسی بازمیگویند که روزگاری گفته است: «باده خون من است»؛ و آن آیینی که در نزد ترسایان به ویژه کاتولیکها بس گرامی است و در شمار آیینهای رازآمیز است و آیین «نان و نبید» خوانده میشود، به گمان من، برگرفته از فرهنگ ایرانی و بنیادهای مهری است. در نزد مزدیسنان، نان نیز ارزش رازآمیز و نمادین دارد؛ بسیاری از ما اگر در رهگذر به پاره نانی برسیم آن را از زمین برمیگیریم و در جایی مینهیم که لگدمال گذرندگان نشود. این نکته را من نمونهوار عرض کردم که نشان بدهم چگونه بر آن سرم که بخشی از زیرساخت فرهنگ ایرانی را ارزشهای مهرپرستی همواره میساخته است. درباره آیین مهر– به دریغ میباید گفت– ما در ایران، آگاهیهای بسیاری نداریم. اگر بخواهیم آنچه را که درباره این آیین رازآمیز و نهانگرایانه در ایران نوشته شده است برشماریم شاید به ده اثر نرسد؛ گذشته از پارهای جستارها که در ماهنامهها به چاپ رسیده است، اگر کتابی در این زمینه از چاپ درآمده، بیشتر برگردانده از زبانهای بیگانه است. آنچه که ما امروز درباره مهرپرستی و مهریان کهن میدانیم بیشتر برخاسته از پژوهشهایی است که ایرانشناسان کردهاند و آشکار داشتهاند که چگونه آیین مهر روزگاری از ایران به باختر زمین میرود و دفتر تازهای را در فرهنگ رومیان میگشاید. تا بدانجا که آیین رسمی، آیین چیره در امپراطوری روم، آیین مهرپرستی میشود و تنی چند از پادشاهان روم به این آیین میگروند؛ از آن میان، «ژولین» که مهر را پدر خود میخواند. زمانی که آیین ترسایی در قلمرو امپراطوری روم درمیگسترد، بزرگترین هماوردی که در برابر خود مییابد آیین مهری بوده است. این سخن از فرهنگ شناس و فرزانه بزرگ فرانسوی «ارنست رنان»، به گمان من، جای درنگ بسیار دارد. رنان روزگاری گفته است که: «اگر به هر شیوهای آیین ترسایی در گسترش خود به بندی و به بنبستی میرسید، امروز همه سرزمینهای ترساکیش، مهرپرست میبودند.» این سخنی است که رنان گفته است، از سر شور و شگفتی به فرهنگ ایران نیز این را نگفته است: به راستی چنین است. من به کوتاهی، یکی از بنیادهای باورشناختی را در آیین مهر میکاوم و آن آرمانی است که صوفیان مسلمان آن را «فناء فی الله» خواندهاند. برای عزیزانی که با فرهنگ درویشی آشنا هستند «فناء فی الله» سخن بیگانهای نیست. هر درویش پاکدلی میکوشد که سرانجام به آنچنان توانی در روان خود برسد که در خداوند رنگ ببازد و آن «من جزئی» را، آن «من جداکننده» را، در خداوند که گاه از او با نام «هو» یا «او» یاد میکنند از میان بردارد. صوفیان خود در این باره تمثیلی میآورند؛ میگویند که: این رنگ باختگی در خداوند، خداگونه شدن و فنای در او، چنان است که قطرهای که سرانجام به دریا بپیوندد و با دریا یکی شود. آرمان صوفی این است که از تنگنای تن و از مرزهای «من» برهد، خود را ببازد، آنچنان که سایهها در فروغ خورشید خود را میبازند. اگر سایه هست، برای آن هست که در میانه، مانعی هست، دیواری هست. صوفیان میگویند که اگر دیوارها را فرو بریزیم؛ اگر آن پردههایی که در میانه ما و خداوند، حجابی، حائلی شده است از هم دریده شود؛ هستی ما، که هستی نمودی و هستی سایهای است، در خورشید حقیقت رنگ خواهد باخت. نمونهای بیاورم که این اندیشه روشنتر بشود: خورشید در آنجا میتابد، هنگام روز، اما در اینجا، سایهای هست. این سایه از آنجاست که دیواری ما را از خورشید جدا کرده است. این سایه از آن دیوار برآمده است. اگر آن دیوار را فرو بریزیم سایهای نمیماند. صوفیان میگویند که هر هستی جز خداوند مگر «نمود» نیست؛ این هستی، سایهای است از او و این سایه از آنجا پدید آمده است که در میانه این هستی پندارین و دروغین، این «نیستی هستینما» و خداوند که هستی ناب است، هستی بگوهر است، هستی یگانه است، پردهای کشیده شده است، دیواری برآمده است. به هر روی آنچه که صوفیان آن را «فناء فی الله» میخوانند، یا به شیوهای «مرگ در زندگی» میگویند، چنین آرمانی است. گمان من این است که این باور، این اندیشه که مغز همه دبستانهای درویشی و نهانگرایی است در فرهنگ ایران، برگرفته از آیین مهری است. آیین مهر از آیینهایی است که در پیوند با آیینهای باستانی که بنیاد آنها بر ستایش خورشید نهاده شده بوده است و ما نمونههایی، نشانههایی، یادگارهایی از این آیین را در فرهنگهای گونهگون آریایی میبینیم. کمابیش در هزاره سوم پیش از زادن مسیح، آنچنانکه دانشمندان پژوهیدهاند، تیرههایی از آرینها از سرزمینی که به درستی هنوز جای آن شناخته نشده است از «ائیرنه وئجه» یا «ایران ویچ»، که به معنی زادگاه تخمه آریایی است، کوچیدند. بازتابی از این کوچ بزرگ را ما در افسانههای کهن، به ویژه در وندیداد بازمییابیم. آنجا سخن از سرمای سیاه و استخوان سوزی است که دیوی به نام «ملکوشان» یا «مهرکوشان» برمیانگیزد. جمشید دژی استوار میسازد– که در متنهای پهلوی از آن به نام «وَرجَمکرد» یاد شده است– و از گیاهان، جانداران، آدمیان پارههایی را، نمونههایی را، جفتهایی را برمیگیرد که از گزند این سرمای کشنده بر کنار بمانند. باز افسانه میگوید که جمشید سه بار به یاری نگین جادویی و رازآمیز خویش سرزمینهای خود را میگسترد. از دید اسطورهشناسی میتوان گفت که سه بار در روزگاری باستانی، که به نام جمشید در افسانههای ما نشان داده شده است، آریاییان به کوچی بزرگ دست زدهاند؛ درودی به خورشید گفتهاند، به سوی نیمروز و سرزمینهای گرم تاختهاند. دستهای از آنان به فلات ایران میرسند که ایرانیانند. گروهی از آنان به وادی گنگ میروند که هنداونند و گروهی دیگر– آنچنانکه پارهای از پژوهندگان پنداشتهاند– در «میان رودان» جای میگیرند (بینالنهرین) که کلدانیانند. از آنجاست که ما در میانه این فرهنگ– یعنی فرهنگ ایرانی و فرهنگ هندوی و فرهنگ کلدانی، که شاید به نادرست فرهنگ بابلی و آشوری خوانده شده است– پیوندهای بسیاری میبینیم و ارزشهای مهری را در این هر سه فرهنگ میتوان بازیافت. به هر روی، میدانیم که مهر در شمار ایزدان بزرگ در فرهنگ مزدیسنی است و در آغاز، آنچنان که از «مهریشت» برمیآید، مهر با خورشید یکی نبوده است، اما اندک اندک مهر و خورشید به هم میپیوندند. مهریان بر این باور بودهاند که روانها روزگاری در بهشت آسمانی، در جایگاهی برین که «گروثمان» خوانده میشده است، در «خانه سرود» به سر میبردهاند. روانهای پاک و تابناک، فریفته رنگها و گیراییهای جهان خاکی میشوند و از آن جایگاه برین، پستی میگیرند اما به یکباره از آسمان به زمین و از جهان جانها به جهان تن فرونمیافتند. این پستی، اندک اندک انجام میگیرد. نخست از گروثمان که آسمان برترین است پستی را میآغازند. از هفت آسمان میگذرند و در هر کدام از این هفت آسمان که از آنِ «هفتان بوخت» یا اختران هفتگانه است، اندکی میآلایند تا سرانجام میرسند به زمین؛ و آماده میشوند که با تن پیوند بگیرند. این جانهای آواره، این جانهای جدا شده از آغاز و بنیاد خویش، جانهایی سرگشتهاند؛ جانهایی هستند که، آگاهانه یا ناآگاهانه، در پی خار خاری ناشناخته در درون خود، میکوشند که بازگردند به آغاز؛ میکوشند که بازگردند به گروثمان؛ میکوشند که از آلایش برهند. اما این کار به آسانی انجام نمیگیرد. هفت بار جانها آلوده شدهاند؛ پس هفت بار باید بپالایند. از آنجاست که در باورشناسی مهری از هفت «زینه» یا از هفت آزمون بزرگ و دشوار سخن میرود و کسی که به آیین رازوارانه مهر میگرود میباید که این هفت آزمون بزرگ را از سربگذراند؛ اگر توانست از این هفت زینه بگذرد شایستگی بازگشت به گروثمان را خواهد یافت و از پل «چینوَت» خواهد گذشت. کسی میتواند از این پل بگذرد که پالوده شده باشد. تا زمانی که جان پالوده نشده است از این پل نخواهد گذشت و دیگر بار در دوزخ خواهد افتاد. دوزخ در چشم مهریان کهن جز گیتی و جهان خاک نیست. جانی که نرهد، در دوزخ میافتد؛ جانی که پالوده شد از این پل، سرافراز، بیگزند، میگذرد؛ و سرانجام، میرسد به گروثمان؛ و ما میدانیم که یک سوی پل چینوت بر فراز البرز کوه نهاده است؛ و البرزکوه در اندیشههای باستانی، کوهی نمادین و آیینی است و همان ارجی را برای ما ایرانیان دارد که المپ برای یونان. گروثمان را نیاکان ما بر فراز البرز کوه میدانستهاند. بیهوده نیست که روان «ارداویراف»، آن موبد زرتشتی که به مینو میرفت، در خواب، به جایی رسید که هفت پله در برابر او بود و سرانجام از این هفت پله فرا رفت تا به گروثمان، به جایگاه پاکان و نیکان، فرارسید و با زرتشت در آنجا دیداری داشت. خوب! اگر من بخواهم چگونگی هر کدام از این زینههای مهری را بگویم و در آن بکاوم، سخن به درازا خواهد کشید. پس تنها آن بخشی را بررسی میکنم که به «فناء فی الله» میرسد. مهرپرست، در یکی از این زینهها، در یکی از این هفت زینه یا مرحله که گاهی تا دوازده زینه گسترده شده است (یکی از زینهها گاهی به سه زینه درونی بخش میشود)، به زینهای میرسد که خورشید نام دارد و مهرپرست برای اینکه به این زینه برسد، نخست باید به مرگی نمادین، نمایشی، تن دردهد. این نکته را نیز بیفزایم که مهریان بر این باور بودهاند که روانها، پس از فرودآمدن از گروثمان، سرانجام از دروازه ماه میگذرند و به جهان خاکی میآیند و اگر بخواهند دوباره به گروثمان بازگردند باید از دروازه خورشید بگذرند. افلاتون دروازه نخستین را «دروازه مردمان» خوانده است و دروازه دومین را «دروازه خدایان». از دید «نمادشناسی اسطوره»، ماه با گیتی، با نیروهای کارپذیر، در پیوند است و خورشید نماد «مینو» است، نماد نیروهای کارساز است. ماه با دو رده پست هستی، که خاک است و آب، در پیوند است؛ خورشید با آتش؛ و بیهوده نیست که آتش را لایه چهارم میدانستهاند، در آن بخشبندی کهن. نخست خاک، سپس آب، در پی آن باد و سرانجام آتش. آتش مرز میان گیتی و مینو است؛ و از آنجاست که این باور مانده است که پریان، فرشتگان، مینویان از آتش سرشته شدهاند. عرض کردم مهرپرست زمانی که میخواهد به رده خورشید برسد، به مرگی نمایشی تن درمیدهد. درست مانند کسی که به راستی مرده است، با مهرپرست رفتار میکردهاند، او را در گوری نمادین مینهادهاند. آیین سوگ را برای او بر پای میداشتهاند و زمانی که از این زینه میگذشته است اندیشه بر این بوده است که از نو زاده میشده است؛ او را انسان دیگری میدانستهاند؛ نام دیگری بر او مینهادهاند؛ تو گویی که دیگر بار از مادر زاده شده است. بیهوده نیست که عیسی گفته است کسی که دوبار زاده نشود، به مینوی آسمان راه ندارد؛ به باور من، این اندیشه نیز از بنیادهای مهری برگرفته شده است. خوب! مرگ در زندگی، مرگ در نفس، فناء فی الله در اینجاست. زمانی که مهرپرست در تن میمیرد، به جان، زندگی تازهای را آغاز میکند و از خورشید راه میبرد و همچنان پیش میرود در پروردن و پالودن جان؛ تا میرسد به واپسین زینه، در آیین مهر که «پیر» خوانده میشود یا «پدر». واژه پیر و پدر از دید زبانشناسی، به گمان من، یکی است؛ یعنی، پیر ساختی است دیگر از پدر؛ و بیهوده نیست که صوفیان دستگیر و آموزگار معنوی خود را پیر میخوانند. این هم پیوند دیگری است با آیین مهر؛ و باز بیهوده نیست که پیشوای بزرگ ترسایان «پاپ» خوانده میشود. پاپ، باب، بابا همه یک واژه است؛ و بیهوده نیست که ترسایان کشیشان را پدر میخوانند. این همه از آنجا مانده است. باری، این مرگ نمادین را، این مرگ در زندگی را، این مرگ به تن را، ما- آنچنانکه عرض کردم- در اندیشههای صوفیان هم میبینیم که از آن به «فناء فی الله» یاد میکنند. اما کار با فنا به پایان نمیرسد. فناء فی الله آغازی است برای رسیدن به رده بالاتری که «بقاء بالله» خوانده میشود. فناء فی الله پایانی است بر زندگی در تن و بر در بند بودن، و بقاء بالله آغازی است برای رهایی، برای زندگی در جان. این نکته را هم بگویم و دامن سخن را درچینم؛ عرض کردم که دروازهای که جانها از آن به زمین میآیند دروازه ماه است و دروازهای که از آن به آسمان میروند دروازه خورشید است؛ نیز عرض کردم که ماه با آب و خاک در پیوند است، خورشید با باد و آتش. از دید «نمادشناسی اسطوره» گاو نماد آفرینش پست است، نشانه گیتی است، آب و خاک را بازمیتابد، و شیر نشانه آتش است. شیر با خورشید در پیوند است، گاو با ماه. آن مهرپرستی که به زینه خورشید میرسد، پیش از آن، زینه شیر را از سر گذرانده است و در آغاز از زینه گاو گذشته است. این همه نمادین و رازآمیز است. اگر دوستان ویرانههای بازمانده از روزگار هخامنشیان را در تخت جمشید دیده باشند- که نشانه بیچند و چونی از شکوه ایران باستان است- یکی از زیباترین و زندهترین نگارههایی که بر سنگ نگاشته شده است، نگاره شیری است که بر کپل گاوی چنگ افکنده است و چند خراش بر این کپل پدید آورده است؛ شیری که میخواهد آن گاو را در هم بکوبد، پی کند، از پای دراندازد. آیا میتوان گفت این نشانه صوفیی است، درویشی است، مهرپرستی است که تن را در محراب جان برخی میکند (قربان)؛ میکوشد که از آفرینش پست، از گیتی، خود را برهاند تا برسد به آفرینش برتر، به مینو؛ از گاو به شیر، از ماه به خورشید؟ بیهوده نیست که ما ماه دوم بهار، اردیبهشت، را ماه گاو میخوانیم (حمل، ثور، جوزا). چرا؟ برای اینکه در اردیبهشت آفرینش پست در فرازنای بالیدگی و شکوه است. جهان آبی، جهان خاکی یکسره بالیده است؛ یکسره پرورده است؛ و بیهوده نیست که مرداد، ماه دوم تابستان، را ماه خورشید، ماه شیر، میخوانیم (سرطان، اسد، سنبله). چرا؟ برای اینکه در آن ماه، خورشید در بیشترین چیرگی و توان خود به سر میبرد. به هر روی، اگر من بخواهم این زمینه را بیش از این بکاوم، سخن به درازا خواهد کشید؛ این همه را همچون نمونهای عرض کردم تا نشان بدهم که بسیاری از بنیادها و نهادهای فرهنگ ایران، در هر زمان، برگرفته از بنیادهای باورشناسی مهری است. اگر روزگاری زمان بود به این زمینه هم خواهم پرداخت که چگونه آیین مهر- چنانکه عرض کردم- به سرزمینهای دیگر و به فرهنگهای دیگر راه برده است و در آنجا آغازی شده است برای اندیشههای تازه. اکنون به کوتاهی، اندکی درباره پیوندی که فرهنگ و آیین ترسایی با فرهنگ و آیین مهری دارد سخن خواهم گفت. در بحث پیشین من کوشیدم تا پیشینههای آیین و فرهنگ مهر را نشان بدهم و عرض کردم که به گمان من بخشی گسترده از زیرساخت و بنیاد فرهنگ ایرانی، در همه دورهها، بنیادها و نهادهای مهری بوده است و چونان نمونه عرضه داشتم که به ویژه در دبستانهای نهانگرایی، در آیینهای درویشی، در فرهنگ ایران، نشانهها و یادگارهایی بسیار از باورها و رسم و راههای مهری بازمانده است که یکی از آنها ستایشی است که سخنوران صوفی از باده کردهاند و آن را نشانه بیخویشتنی و سرمستی صوفیانه شمردهاند. دو دیگر واژگانی چون خرابات، پیر مغان، می مغانه و از اینگونه است که در ادب صوفیانه ما فراوان به کار گرفته شده است. من سخن را تا بدانجا فرا نمیبرم که همچون پارهای از پژوهندگان، بگویم که حتی ستایش «شمس» در سرودههای رازآمیز و نمادین پیر جان آگاه و رازآشنای بلخ، مولوی، و آن شور و شیفتگی شگرفی که مولانا همواره به شمس دارد، با آیین ستایش مهر در پیوند است. در بحث پیشین عرض کردم که سرنوشت و سرگذشت جانها که از بن مایههای باورشناختی در بسیاری از آیینهاست سرانجام به آیین مهر برمیگردد، به آن شیوهای که ما در اندیشههای صوفیانه آن را بازمییابیم. صوفیان ما از دو «قوس» یاد کردهاند: «قوس نزولی» و «قوس صعودی»؛ و خواستهاند آغاز و انجام جانها را بدین گونه بازنمایند. ما روزگاری از «جهان پیوند با دوست»، از جهان برین که– عرض کردم ایرانیان کهن آن را گروثمان مینامیدهاند– فرو افتادهایم به گیتی، به مغاک خاک؛ این قوس نزولی است که مهرپرستان روم آن را «کاتاباز» میخواندهاند. بر مهرپرست بایسته است اگر شور رسیدن به آغاز را در دل داشته باشد؛ اگر خار خاری در جان او باشد برای بازگشت به بنیاد که این سیر نزولی را به سیر صعودی بدل کند؛ بازگردد دیگر بار به «خانه سرود»؛ به آسمان برین، به گروثمان؛ بتواند سربلند، بیگزند از پل چینوت بگذرد؛ این بازگشت به آغاز است، آنچنانکه نیاکان ما باور داشتهاند. این بازگشت را مهرپرستان کهن «آناباز» میخواندهاند. پیشتر گفته شد که چون جانی که از گروثمان فرومیافتد و به زمین میآید بر بنیاد باورهای مهری، هفت بار آلوده شده است با گذشتن از هفت آسمان و از هفت اختر، برای اینکه دیگر بار به جایگاه نخستین خویش بازگردد، به ناچار باید هفت بار بپالاید، بپیراید، از هفت آزمون دشوار جان میباید بگذرد و عرض کردم یکی از این زینهها خورشید نام دارد و پیش از آن شیر. نیز عرض کردم که کسی میتواند به زینه خورشید برسد که به مرگی نمادین تن در دهد و این مرگ– که مرگ در زندگی است، مرگ در تن است و در پی آن، زندگی به جان خواهد آمد– همان است که صوفیان آن را «فناء فی الله» و «بقاء بالله» گفتهاند. مهرپرستی که از این زینه میگذشته است، زندگانی تازهای مییافته است، نامی دیگر بر او مینهادهاند، تا سرانجام میرسیده است به زینه هفتمین که زینه «پیر» است یا «پدر». نیز عرض کردم، از دید زبانشناسی، میتوان گمان برد که این هر دو واژه یکی باشد. ما میدانیم که روزگاری آیین مهر به شیوهای که هنوز به راستی روشن نیست از ایران– از ایران اشکانی– یا– چنانکه کسانی گمان میبرند– سدهها پیش از آن به باختر زمین رفته است و چندی در امپراطوری روم آیین مهر، آیین همگانی، آیین رسمی بوده است و زمانی که آیین ترسایی در روم اندک اندک میگسترد بزرگترین هماوردی که در برابر خود مییابد آیین مهرپرستی بوده است. هرچند که در برون، این آیین از میان میرود، اما در دل آیین ترسایی همچنان پاییده است. بسیاری از بنیادهای باورشناختی، بسیاری از نهادهایی که ما امروزه در آیین و فرهنگ ترسایان مییابیم، از آیین و فرهنگ مهر گرفته شده است و من به چند نمونه بسنده میکنم در نشان دادن پیوند در میان این دو فرهنگ. میدانیم که روز سپند و آیینی در نزد ترسایان روز یکشنبه است. سان (Sun) به معنی خورشید و دی (Day) به معنی روز است. در زبان آلمانی این روز سپند «زون تاگ» (Sunnag) خوانده میشود که (die sonne) به معنی خورشید است و (deztag) به معنی روز. در زبان فرانسه، روز یکشنبه دی مانش (Dimanche) خوانده میشود. هرچند که «دی مانش»، همچون «سان دی» و «زون تاگ»، پیشینه مهری خود را نشان نمیدهد، اما میتوان گمان برد که واژه «دی» در «دی مانش» با واژه دی در زبان پارسی و در زبانهای ایرانی که از (دئو Daeva) اوستایی به یادگار مانده است، و در ریشه به معنی خداست، پیوندی دارد. دی مانش در ریشه لاتین آن، به معنی «روز خداوندگار» و «روز سرور» است. چرا ترسایان روز سپند و ارجمند و آیینی خود را روز خورشید خواندهاند؟ چه پیوندی در میانه عیسی و خورشید هست؟ پیوندی نیست؛ این روز، روز سپند، در نزد مهریان باستان، بوده است. به نوشته مهرشناسان باختر زمین، زادروز عیسی که ترسایان گرامی میدارند به راستی زادروز مهر بوده است. زمانی که آیین ترسایی در روم گسترد، کشیشان هرچه کوشیدند یادمانهای مهری را از دل و یاد نوترسایان بزدایند در این کار کامیاب نشدند. زادروز مهر را ترسایانی که روزگاری مهرپرست بودهاند گرامی میداشتهاند. پس ناچار شدند که زادن مهر و مسیح را در یک روز جشن بگیرند. این همانندی، این پیوند از آنجا مانده است. آیین تعمید در نزد ترسایان که ما میدانیم به ویژه در نزد کاتولیکها از آیینهای بنیادین و رازآمیز است همچنان ریشه مهری دارد. مهرپرستان کهن به آب و گاه به آتش تعمید میدادهاند؛ یادگاری از تعمید به آتش در داستان سیاوش، در نامه ورجاوند و بیمانند استاد طوس، شاهنامه مانده است. آب از پالایندگان است، اما پارهای از آلایشها را آب نمیپالاید، آن آلایشها را باید به آتش زدود و به آتش پالود. آزمون «ور»، «ور گرم»، در فرهنگ ایران باستان که گذشتن از آتش بوده است به شیوهای با این گونه از تعمید در نزد مهریان کهن در پیوند است. نگاره و نماد رازآمیز آیین ترسایی که چلیپاست همچنان میتواند از آیین مهر برگرفته شده باشد. ما در نگارههای مهری به این نماد رازآمیز بازمیخوریم. گمان ما بر این است که چلیپا نشانهای است از گردونه خورشید- از آن گردونهای که مهر در آن روانهای پالوده و پیراسته را به سوی گروثمان راه مینموده است. بنا به سخنی، عیسی در آغل گوسفندان زاده شد، روایتی هم هست که در غاری زاده شد. پیوند عیسی با غار نیز پیشینهای مهری میتواند داشت. مهرپرستان باستانی محرابههای خود را، نیایشگاههای خود را، در دل اشکفتها میساختهاند و غار در آیین مهری نماد جهان بوده است. غارهایی در گوشه و کنار جهان یافته شده است که بر فراز آن، بر آسمان غار، نشانههایی از ازدواج برج و هفت اختر نگاشته شده است. غار را نماد جهان خاکی میگرفتهاند و آسمانه آن را نشانه آسمان. در شاهنامه هم زمانی که فردوسی از ردههای اجتماعی، از آن چهار گروه، یاد میکند؛ زمانی که از پیشوایان دین، از «آذربانان»، سخن میرود؛ جایگاه آنان را کوه میداند و در زبان پارسی، واژه «کهبد» برابر است با پارسا، پرهیزگار، مرد دین، مرد کوهی. اگر بخواهم در این زمینه بیش از این بگویم سخن به درازا خواهد کشید. من چونان نمونهای از پیوند در میانه آیین مهر و آیین ترسایی این چند نکته را عرضه داشتم. نمونهای دیگر را که به ویژه در ادب پارسی فراوان از آن یاد شده است عرض میکنم و دامن سخن را درمیچینم. در شعر پارسی بارها ما به پیوندی که در میانه عیسی و خورشید است بازمیخوریم. خورشیدْپایه، چرخ خورشید، آسمان چهارم است. آسمان چهارم خانه عیسی هم هست. بر بنیاد افسانهای، عیسی را زمانی که به آسمان میرفت بازجستند. در آسمان چهارم، سوزنی با او همراه یافتند و چون به اندازه سوزنی، به گیتی وابسته مانده بود او را در آسمان چهارم نگاه داشتند. چرا در میانه همه آسمانهایی که عیسی میتوانست در آنها از فرارفتن بماند آسمان چهارم برگزیده شده است؟ برای اینکه آسمان چهارم خانه خورشید است و گذر عیسی در آسمانها خود از یادگارهای مهری است. به ویژه در سرودههای خاقانی و حافظ این اندیشه فراوان دیده میشود: گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک/ از فروغ تو به خورشید رسید صد پرتو تا آنجا که من میدانم در نوشتههای ترسایی در باختر زمین نشانی از این داستان نیست و این بیشتر بازمیگردد به آیین ترسایی در خاور، به مسیحیت شرقی. یکی از ردههای پیشوایی در آیین ترسایی، آنچنانکه در خاور بوده است، ردهای است که آن را «شمّاس» میخوانند (بطریق و مطران و جاثلیق و قسّیس سرانجام میرسد به شمّاس). شمّاس فروترین رده پیشوایی است. چرا این رده از پیشوایی در نزد ترسایان شمّاس خوانده شده است؟ شمّاس از شمس گرفته شده است و شمس نامی است برای خورشید؛ یا آنچنانکه استاد روانشاد ملک الشعرای بهار گمان زده است واژه «خرابات»، که به ویژه در ادب نهانگرایانه و صوفیانه فراوان به کار برده شده است، ساخت دگرگون شدهای از واژه «خورآباد» میتواند بود. در گرانمایگی و والایی فرهنگ ایران همین بس که یکی از آیینهای ایرانی در روزگار اشکانی از ایران به روم رفته است و در اندک زمانی آیین رسمی رومیان گردیده است و اثری اینچنین ژرف و شگرف بر فرهنگ باختر زمین نهاده است. ایرانشناسان میگویند که آیین مهر را «گیان» و سربازانی گریزان که از ایران و از آسیای کهن به روم میرفتند، با خود بدان سامان بردهاند. این آیین تا بدان پایه با فرهنگ رومیان پیوند میگیرد که در کمتر سرزمینی است از قلمرو امپراطوری روم که محرابهای، یادگاری، نشانهای، سنگ نگاشتهای مهری در آن یافت نشود. روزگاری معبدی در واتیکان را کاویدند، در دل این معبد محرابهای یافته شد. سپندترین جایگاه در رُم جایی بوده است که آن را «کاپیتول» میخواندهاند و پرستشگاه ژوپیتر در آنجا برافراشته شده بوده است. چندی پیش زمانی که این پرستشگاه را میکاویدهاند در دل آن به نگارهای مهری رسیدهاند، آن نگاره سنتی و نمادینی که در اروپا فراوان دیده میشود، «مهر گاو اوژن»– جوان برازنده و برومندی که بر گاوی نشسته است و سر گاو را فراگرفته است و با دشنهای به ران گاو پی میکند. این نگاره یکی از رازآمیزترین نمادهای مهری است: مهر با کشتن گاو، «مینو» را از چنگ «گیتی» و جان را از بند تن میرهاند. بدانسان که پیشتر گفته شد گاو نماد آفرینش پست و جهان آبی و خاکی است. شگفت اینجاست که در کنار این نگاره مهری به خط لاتین واژه «سَبَزیوس» نوشته شده بوده است. یکی از ایرانشناسان اروپایی که در آیین مهر کند و کاوی بسیار کرده است، «فلیکس لاژار»، این واژه را با ریشه واژه «سبز» در زبان پارسی بیپیوند نمیداند. این همه مایه شگفتی است، نیز مایه نازش است. این همه را با فرزندان این سرزمین سپند میباید در میان نهاد تا آنها بدانند که بر چه گنج گرانی نشستهاند، بیآنکه به ارزش این گنج آنچنانکه باید پیبرده باشند. بیگمان یکی از بزرگترین آبشخورهای فرهنگ جهانی فرهنگ ایران بوده است و میتوان گفت ایرانیان بیش از آنچه که از دیگران ستاندهاند به آنها دادهاند. من از غار در فرهنگ مهری یاد کردم. این نکته را هم بگویم و بگذرم: آن نماد، آن تمثیل پرآوازه افلاتون، را دوستان شنیدهاند. تمثیل غار و آن مردی که در دهانه غار به زنجیر کشیده شده است. به گمان بسیار، این تمثیل را افلاتون از مهرپرستان گرفته است چه آنکه افلاتون اندیشمندی است که با ایران و با آیین مهر پیوند بسیاری دارد؛ او زمانی داوری کرده بود که پیراستهترین آیینها «آیین مغان» است
بر گرفته از سخنرانی استاد گرانقدر دکتر میرجلال الدین کزازی
|
۰
۰
۹۲/۰۲/۲۷